۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

سطح سرد و معلق

درددلهایی که نمی کنیم. اشکهایی که نمی ریزیم. آه هایی که نمی کشیم. فریادهایی که نمی زنیم. حاصل جمعشان خود است , منهای من به توان ِ همه.
چشمها را که باز می کنی خود را میان زمین و هوا با کمر و دست و پایی چسبیده بر سطحی آهنین و سرد می یابی و حالت تهوع ات را کنترل می کنی. گویی از ابد تا ازل اینجا بوده ای که چشمهایت به آسمان لایتنهایی دوخته می شود و نمی توانی حتا سر بچرخانی و ببینی که چند صد کیلومتر و چندهزار فرسنگ با جایی که می بایست در آن باشی فاصله داری؟ از خود می پرسی اصلن من کجا باید باشم؟ آیا اینجا جهنم دنیاییست که در آن می زیستم و یا بهشتی است که رویای من بود؟ چگونه آمدم و چرا آمدم؟ خانه ی من کوچه ی من شهر من و سرزمین من کجا بود؟ کدام راه را به غلط آمدم که به این سطح سرد و معلّق انجامید؟ اصلن من کِی راه افتادم و از آنجایی که می شناختم بیرون آمدم که راه را گم کرده باشم؟ چشمهایت را می بندی. روحت خالی از سکنه است. ویرانه ای مانند قلبت که به هر کدامشان سرک می کشی جز رد پاهایی کهنه و غبارگرفته از ناشناخته ها بر آنها به جا نمانده. احساس می کنی رد پاها را می شناسی. روزی متعلق به تو و متعلقاتت بوده اند. پا به پا. دست به دست. گونه به گونه شان بوده ای اما خیال می کنی که وهم برت داشته. آنها وجود ندارند. آنها هرگز برای تو وجود خارجی نداشته اند. یا نه! این تو بودی که نبودی. این خودت هستی که خیالی هستی. تو برای اینکه بر سطح سرد و معلق آسمانی زمینی خوابانده شوی و گاهی جایی چیزی کسی صدایت کند برای روزی ساعتی ساخته شده ای. این سطح سرد و آهنین و معلق خانه ی توست.

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

کاردار ایران در کانادا: بستن سفارت غیرعاقلانه و دور از تمدن بود"متمدنانه را از ما بیاموزید"

کامبیز شیخ حسنی کاردار ایران در کانادا در این خبر فرموده اند  :"تصمیم دولت محافظه کار [کانادا] به بستن سفارت جمهوری اسلامی ایران در اتاوا و نحوه اجرای این تصمیم بی تردید غیرعاقلانه، دور از تمدن و خصمانه بوده است." و بنده پیام اسلامی ولایی ایشان را شنیدم و قصدشان را گرفتم که می بایست به آقایان کانادا این همه اصول تمدن را یادآوری کرد:

حرکت عاقلانه و متمدنانه ی آقایان با زهرا کاظمی خبرنگار ایرانی کانادایی
حرکت غیر خصمانه و متمدنانه ی آقایان با سفارت انگلستان در ایران


۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

بغض ۳۳ ساله ام گم شده است...

می گویند زنها در سی و سه سالگی به اوج زیبایی و درک از حقایق و حس خوشبختی رسیده اند راستش را بخواهید امروز که سی و سه ساله می شوم هنوز به هیچ کدام از اینها نرسیده ام و تازه بر عکس احساس میکنم خوب دیگر وقت قدم گذاشتن به پیری رسیده است و آماده می شوم. نه اینکه خیال کنید زیادی تواضع به خرج می دهم نه... اما خوب اعتراف می کنم که طی دو سه سال اخیر آنقدر درکم از دنیا و زندگی زیاد شد که تمام آن ۲۸-۹ سال! خوب این می تواند از کوچیدن. ازدواج. کار و تحصیل در خارج کشور هم باشد پس ربطی به ۳۳ سالگی و اینها ندارد.
اما آنچه که وادارم کرد بنویسم داستان غم انگیز بغضم است. وقتی حدود ۴ سال پیش این وبلاگ را می ساختم و به دنبال اسم بودم پر از بغض بودم و اشک و آه از تمام ِ بودنم. ایرانی بودنم زن دختر همسر خواهر خاله و عمه بودنم مادر شدنم و تمام ِ بودنم. نوشتن آرامم می کرد. گاهی بغضم را می شکست و گاهی تبدیل می شد به خشم و کلامی سازنده و گاهی تکامل پیدا می کرد و لبخندی از سر رشد می شد اما حالا بغضم را گم کرده ام. خنده دار است ولی به جای بغض تکه سنگی آهنین در گلویم نشسته است و به هیچ چیز نمی ماند. گریه کردن را فراموش کرده ام. آنقدر که از شدت رنج و گاهی دلتنگی و بسیار درد فقط حلقه اشکی در چشمانم می پیچد آنقدر کم که نمی چکد و سپس سر دردی کشنده و دوباره زندگی. غم انگیز است که آدم نتواند گریه کند. گویی اختاپوسی از خشم که از من نیست تمام درونم را مثل خون در بر گرفته و اختیارش با من نیست. به نظر شما به دکتر احتیاج دارم؟ به یک نوار نوحه ی آهنگرانی؟ به فریاد کشیدن در کوه و بیابان؟ به دیدن لحظه ی مرگ ندا آقا سلطان؟ یا به صورت و صدای پر درد مادر سهراب اعرابی؟ یا به کودکان نسرین ستوده فکر کنم و به مرگ امید رضا میر صیافی؟ یا به خنده های دفن شده در خاک پدرم یا به رنجهای بی پایان مادرم؟ هیچ کدام دیگر مرا به باریدن و سبک شدن سوق نمی دهد. همه اش شده آه. سر چرخندان و اخم کردن و سکوت. حالا که فکرش را می کنم می بینم وارد سال سوم می شود این گم کرده. سی و سه سالگی پس این بود! خیال می کردم ورود به آن عجیب و غریب تر شیرین باشد. ولی خیلی تلخ عجیب و غریب است.