۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

حکایتی از عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این  چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی  که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند
 خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر